سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بزرگى آفریننده در اندیشه‏ات ، آفریده را خرد مى‏نمایاند در دیده‏ات . [نهج البلاغه]
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست!
روح
  • نویسنده : تنها:: 85/11/24:: 10:6 عصر
  • خدای خدایان از خود روحی جدا کرد،روحی بس شگرف وزیبا.

    لطافت نسیم بامدادی،عطرگلهای مرغزاران ولطف نور مهتاب راهمه یک جا به او داد.

    جامی ازشادمانی به او داد وگفت:

    تاگذشته را سراسر به نسیان نسپرده ای وآینده رابه خود واننهاده ای مباد آن راکه سرکشی.

    جامی دیگراز اندوه به اوداد وگفت:

    آن راسرکش وبه ژرفای شادکامی زندگی راه بر

    در ان بذرعشقی افشاندکه درنخستین دم، نهال قناعت ازآن می رست.

    وبذر حلاوتی که با اولین سخن،واژه ی فراز خواهی.

    دانشی آسمانی ارزانی داشت تا او را به شاهراه حقیقت رهنمون شود.

    درعمق هستی او بینش وبصیرتی نادیدنی به ودیعه گذاشت

    عاطفه ای همراه بااشباح وخیال

    لباس شوقی به تنش کرد که فرشتگانش از تلاطم رنگین کمان بافته بودند

    آن گاه ظلمت حیرت،همان خیال نور را به او داد

    سپس آتش غضب گذار،

    بادی وزان از بادیه ی جهل،

    شن ریزه ای از ساحل دریای خود خواهی،

    مشتی خاک پای روزگارو سرنوشت انسان را بر گرفت

    قدرت کوری به او داد که در جنون انگیخته ودر برابر شهوت خاموش بود

    آن گاه رندگی را به او داد،

    همان خیال مرگ را.

    خدای خدایان لبخندی زدو گریست

    دریای عشقی احساس کرد

    بسی بی کرانه

    و آدمی و خودرادرآن دریای بی ساحل یکی دید.

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 13187
    بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز : 0
    ............. بایگانی.............
    زمستان 1385

    ........... درباره خودم ..........
    چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست!
    تنها

    .......... لوگوی خودم ........
    چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست!
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........