عرفان
نویسنده : تنها::
85/11/27:: 9:6 عصر
عرفان در واقع چیزی نیست الا شکل گیری سکوتی در ذهن
تا از این طریق سخن را مخاطب واقعی اش که در دل است
شنیده، دیده و لمس کند.
---------------------------------------------------
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد درمان ندهم
---------------------------------------------------
روح
نویسنده : تنها::
85/11/24:: 10:6 عصر
خدای خدایان از خود روحی جدا کرد،روحی بس شگرف وزیبا.
لطافت نسیم بامدادی،عطرگلهای مرغزاران ولطف نور مهتاب راهمه یک جا به او داد.
جامی ازشادمانی به او داد وگفت:
تاگذشته را سراسر به نسیان نسپرده ای وآینده رابه خود واننهاده ای مباد آن راکه سرکشی.
جامی دیگراز اندوه به اوداد وگفت:
آن راسرکش وبه ژرفای شادکامی زندگی راه بر
در ان بذرعشقی افشاندکه درنخستین دم، نهال قناعت ازآن می رست.
وبذر حلاوتی که با اولین سخن،واژه ی فراز خواهی.
دانشی آسمانی ارزانی داشت تا او را به شاهراه حقیقت رهنمون شود.
درعمق هستی او بینش وبصیرتی نادیدنی به ودیعه گذاشت
عاطفه ای همراه بااشباح وخیال
لباس شوقی به تنش کرد که فرشتگانش از تلاطم رنگین کمان بافته بودند
آن گاه ظلمت حیرت،همان خیال نور را به او داد
سپس آتش غضب گذار،
بادی وزان از بادیه ی جهل،
شن ریزه ای از ساحل دریای خود خواهی،
مشتی خاک پای روزگارو سرنوشت انسان را بر گرفت
قدرت کوری به او داد که در جنون انگیخته ودر برابر شهوت خاموش بود
آن گاه رندگی را به او داد،
همان خیال مرگ را.
خدای خدایان لبخندی زدو گریست
دریای عشقی احساس کرد
بسی بی کرانه
و آدمی و خودرادرآن دریای بی ساحل یکی دید.
---------------------------------------------------
سلام خدا
نویسنده : تنها::
85/11/21:: 4:30 عصر
به تو سلام می دهم،اما چگونه با تو حرف بزنم،درحالی که به گفته هایت پشت کرده ام.
چگونه دراقیانوس عشقت غوطه خوردم در حالی که در قلب کویرم؟
چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالی که در مزلبه مادیات جان میسپارم؟
حال قلبم در کلام نمی گنجد و در وصف نمی آید و سخن از بیان درونم عاجز است.
دلم شه پر عشق درآورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیر تر از قله قاف تو جایی نیافت.
دل رفت و دید و عاشق شد، اما تن نمی رود، می رنجاند و می آزارد، خدایا یاری ام کن. معشوقا!
عطشان عطشه عشقت بر درخت وجودم غوغا می کند، سیرابش کن.
خدایا جاودان آتشبان آتش عشقت در وجو دم باش، ضجه عاجزانه ام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن می کوبد، عروج، مژده ده.
---------------------------------------------------
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید بود، گفت:
روزی، کسی از من خواست تا از حکایت های شیخ چیزی برای او بیویسم
مشغول نوشتن بودم که کسی آمد و گفت:
تو را شیخ می خواند. رفتم. چون نزد شیخ رسیدم، گفت: عبدالکریم! در چه کاری،
گفتم: درویشی، چند حکایت از حکایت های شیخ خواست. در کار نوشتن آن حکایات بودم.
شیخ گفت: ای عبدالکریم!
حکایت نویس مباش چنان باش که از تو حکایت کنند.
---------------------------------------------------
دوست من
نویسنده : تنها::
85/11/14:: 12:3 صبح
دوست فقیرمن،ای کاش بدانی همان فقیریست که مایه ی نگون بختی توست.
دوست فقیرمن اگرمی دانستی، آن گاه ازنصیب الهی خرسند می شدی.
آری،شناخی عد ل.زیرا دارایان از شناخت عدل به ثروث انبوه خویش منصرفند.
آری ژرفای زندگی!
زیرا توانمندان از آن،رو به سوی غرورخویش دارند.
ظس انک اذ عدل و زندگی شاد باش
زیرا تویی که زبان عدل وکتاب زندگی هستی.
آری،دل خوش دار
چراکه تو خاستگاه فضیلت یاوران خویشی یاری گری فضیلت گیرندگان به دست توست.
---------------------------------------------------
فریاد دل
نویسنده : تنها::
85/11/13:: 11:53 عصر
هرچه می خواهم غمت رادر دلم پنهان کنم
سینه می گوید که من تنگ آمدم
فریادکن
---------------------------------------------------
باران
نویسنده : تنها::
85/11/13:: 3:32 عصر
---------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------